درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
مثل آسمان یا با ماه یا با خورشید




درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند



یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:داستان کوتاه جدید,باحال,خفن,تاثیر گذلر,حتما ببین,, :: 9:27 ::  نويسنده : سامان

خوابيده بودم؛
در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ
به برگ مرور كردم . به هر روزي كه نگاه مي كردم ، در كنارش دو جفت
جاي پا بود . يكي مال من و يكي ما ل خدا. جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري
شده ام را ميديدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زيباييها، لبخندها،
شيريني ها، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم.
اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است . نگاه كردم،
همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها،
ترس ها، درد ها، بيچارگي هابا ناراحتي به خدا گفتم روز اول تو به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها
نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد
پذيرفتم كه زندگي كنم . چگونه، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي
«توانستي مرا با رنج ها، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني؟ چگونه؟
 خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندي زد و گفت فرزندم من به تو قول
دادم كه همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، در
گرفتاري و خوشبختي.
من به قول خود وفا كردم،
هرگز تو را تنها نگذاشتم،
هرگز تو را رها نكردم،
حتي براي لحظه اي،آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است ، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم!!!!!



مردي با اسب و سگش در جاده اي راه مي رفتند. هنگام عبور از كنار درخت
عظيمي، صاعقه اي فرود آمد و آنها را كشت . اما مرد نفهميد كه ديگر اين
دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت . گاهي مدت ها
طول مي كشد تا مرده ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به
شدت تشنه بودند . در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه
به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد و در وسط آن چشمه اي بود كه آب
 زلالي از آن جاري بود . رهگذر رو به مرد دروازه بان كرد و گفت
اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است
«. روز به خير، اينجا بهشت است » «. چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم » ‐دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت
مي توانيد وارد شويد و هر چه قدر
«. دلتان مي خواهد بنوشيد
‐ اسب و سگم هم تشنه اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب
بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد . پس از اينكه مدت درازي
از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند . راه ورود به اين مزرعه، دروازه اي
قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي شد .
مردي در زير سايه درخ ت ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي
پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود. مسافر گفت
«. ما خيلي تشنه ايم.، من، اسبم و سگم » ‐
مرد به جایی اشاره کرد و گفت میان ان درختان چشمه ای است هر چقدر که مي خواهيد بنوشيد
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد . مرد گفت : هر وقت كه دوست داشتيد، مي توانيد
برگرديد.
مسافر پرسید فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
« بهشت » ‐
«! بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است » ‐
«. آنجا بهشت نيست، دوزخ است.   مسافر حیران ماند و گفت باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما سو استفاده نکنند ان مرد در جواب گفت کاملا بر عکس انها لطف بزرگی به ما میکنند چون تمام کسانی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند همانجا میمانند



روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.


اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب ...

 

حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.

یکی از جوانان از شیوانا پرسید:

”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

شیوانا گفت:

” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”



سه شنبه 25 تير 1391برچسب:,داستان کوتاه,شیوانا,ترس,پلنگ,باور, :: 12:24 ::  نويسنده : سامان

یه روز یه ترك و یه رشتی و یه اصفهانی ...!!

یه روز یه ترک بود ...

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.

شجاع بود و نترس.

در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد

او برای مردم ایران ، آزادی می خواست

و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.

یه روز یه رشتی بود...

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.

او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند

اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را

و برای همین در برابر ستم ایستاد

آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.

یه روز یه اصفهانی بود...

اسمش حسین خرازی

وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.

کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.

آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.

یه روز یه ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و...!

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند

و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند

و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان را هم نثار کرده اند ، به "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!.



جمعه 25 تير 1391برچسب:, :: 10:33 ::  نويسنده : سامان


سه یا چهار ساله بودم که فیلم "دزد عروسک ها" رو دیدم. فکر می کردم همه دزد های عالم مثل آقا دزده تو فیلم هستند.

 

هفت سالم که بود، دزد شکل بچه کلاس پنجمی بود که آبنباتم رو به زور از دستم گرفت.

 

دوازده ساله که شدم، دزد شکل همسایه بالاییمون شد که یه روز پلیس دستبند به دست اون رو برد.

 

به بیست سالگی که رسیدم، دزد شکل صاحب مغازه ای بود که من پیشش کار می کردم. اجناس رو دوبرابر قیمت می فروخت و حقوق من هم نصفه می داد.

یه شب که داشتم به آیینه نگاه می کردم پیش خودم گفتم: یعنی ممکنه دزد این شکلی هم باشه؟



جمعه 24 تير 1391برچسب:, :: 10:30 ::  نويسنده : سامان

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

 "پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا

بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

 دوستدار تو پدر".

 

 طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

  ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

 

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".

 

نکته:

در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي‌ خواهيم يافت و يا راهي‌ خواهيم ساخت



سه شنبه 22 تير 1391برچسب:داستان کوتاه,بهترین,جذاب ترین,داستان کوتاه,, :: 9:12 ::  نويسنده : سامان

يه پدري , یه روبات دروغ سنج میخره که با شنیدن دروغ سیلی میزده تو گوش دروغگو
    تصمیم میگیره سر شام امتحانش کنه


    پدر: پسرم، امروز صبح کجا بودی؟
 پسر: مدرسه بودم
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پسره


پسر: دروغ گفتم، رفته بودم سینما
پدر: کدوم فیلم ؟
پسر: داستان عروسکها
روبات یه سیلی دیگه میزنه تو گوش پسره 


پسر: یه فیلم سکسی بود
پدر: چی ؟ من وقتی همسن تو بودم
نمی دونستم سکس چیه
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پدره


مادر: ببخشش عزیزم،هرچي باشه اون پسرته
روبات یه سیلی میزنه تو گوش مادره

 



سه شنبه 21 تير 1391برچسب:داستان کوتاه,جالب,زیبا,دیدنی,باحال,خوب, :: 18:44 ::  نويسنده : سامان

 

به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...


یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .

فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!

پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...

 

پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!

قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده فرانسوی زیر و رو می کنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .

فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .

پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد : ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟

فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!!

محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ...

سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید :

آماده ............. هدف ......

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند ...

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...

آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟!

 



سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,داستان کوتاه,لحظه ی اخر,بسیار جالب,زیبا,دیدنی, :: 9:30 ::  نويسنده : سامان

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود…



یک شنبه 19 تير 1391برچسب:داستان کوتاه,جالب,زیبا,دیدنی,باحال, :: 20:11 ::  نويسنده : سامان